مردی سالخورده و تنها به نام «دون خیمی آستارلوآ»، برجسته ترین استاد شمشیربازی در مادرید است که از طریق آموزش به پسران اشراف، درآمدی نه چندان زیاد را در «عصر تفنگ و گلوله» کسب می کند. در تابستان داغ سال 1868 و در حالی که شایعاتی درباره شورش احتمالی و کناره گیری اجباری «ملکه الیزابت دوم» به گوش می رسد، «دون خیمی» با زنی زیبا و جوان به نام «آدلا اوترو» آشنا می شود که دستمزدی دو برابر حقوق معمولش را به او پیشنهاد می کند تا «دون خیمی»، حرکتی بسیار دشوار با شمشیر را به او آموزش بدهد. «دون خیمی» در ابتدا نمی پذیرد که زنی را به عنوان شاگرد خود در نظر بگیرد، اما اطلاعات وسیع «آدلا» از شمشیربازی و جای زخم اسرارآمیز و کوچکی در گوشه لبش، نظر «دون خیمی» را عوض می کند. مدت زیادی نمی گذرد که استاد به شاگرد جدید خود علاقه مند می شود.