سال ۱۹۴۰ است و آنای نه ساله، ادموند یازدهساله و ویلیام دوازده ساله که بعد از مرگ پدر و مادرشان با مادربزرگ در لندن زندگی میکردند، حالا مادربزرگشان را نیز از دست دادهاند و پای جنگ جهانی دوم هم به پایتخت انگلستان باز شده است. از بد روزگار مادربزرگ هیچ وصیتی برای بچهها به جای نگذاشته و این سه خواهر و برادر باید به اجبار از شهر و دیار جنگزدهشان خارج شوند و سرپناهی برای خود بیابند.
آنا، ادموند و ویلیام با دانشآموزان یک مدرسه همراه میشوند و به یک روستا میروند تا جای امنی در خانهی ساکنانش برای خود پیدا کنند، اما آیا خانوادهای حاضر میشود هر سهتای آنها را باهم بپذیرد و خواهر و برادرها از هم جدا نشوند؟ آنهم در شرایط جنگی و کمبود غذا و...؟