آلیس در یک روز آفتابی که همه چیز خسته کننده و خواب آور به نظر می رسد متوجه خرگوش سفیدی می شود که دوان دوان مشغول گذشتن از جلوی اوست. خرگوش با نگرانی به خودش می گوید که "حتما دیر می رسم!" و در همین حال دست در جیب جلیقه اش می کند و ساعت اش را بیرون می آورد و به آن نگاهی می اندازد. آلیس که تا به حال ندیده خرگوشی جلیقه بپوشد و ساعتی به همراه داشته باشد، خرگوش را دنبال می کند و وقتی که می بیند او وارد سوراخی می شود، آلیس هم به دنبال او وارد سوراخ می شود و ...