کتاب در عالم خيال، و در قالبِ روايت، نظمی اجتماعی و سياسی را پيشِ چشم میآوَرَد که آرمانی افلاطونی را خود تنآور کرده است. يعنی، جامعهای با نظمِ آهنينِ اخلاقی و در قالبِ چنان سازمانِ پيشانديشيدهای که هيچ رخنهای بازنمیگذارد تا «فساد» در آن راه يابد. ... آدمها همه در رفتار نمودگارهای انسانِ آرمانی اخلاقیاند. در نتيجه، در رفتارشان هيچ کژروی از هنجارهای «درست» ديده نمیشود، که دولت ــ اين بار به جای خداوند ــ برنهاده است. به خلافِ ايمانِ مسيحی نويسنده، آنچه در اين عالمِ آرمان شهری فرمانرواست، روحِ گيتيانهی فلسفی يونانيّت است، نه خيالِ عالَمِ مينُوی مسيحيت. در اين جا طبيعت يکسره مهار شده است. نه تنها طبيعتِ بيرونی، که در چنگِ توانايی فنآورانهی انسان است و در خدمتِ نيازهای او، که طبع يا طبيعتِ درونی آدميان نيز. در آن سرزمين نشانی از هيچ چيزِ «وحشی» و خودجوش نيست، چيزی طبيعی و خودرو و خودسر، که با قانونِ درونی خود زندگی و رفتار کند. بلکه اينجا همهچيز در درونِ يک فرهنگ، با سنجههای اخلاقی مطلق، با زورِ دولت قالببندی شده است. در آرمانشهر با از ميان برداشتنِ عاملِ اصلی «فساد» و کَژروی اخلاقی، يعنی پول، و بیارج کردنِ زر-و-زيور و ثروت، هوسِ آنها را در دل مردم کُشتهاند. و بدينسان، همه را يکسره با هم برابر کرده اند. (از «پيوست» مترجم)