.آن روز در حال درس دادن بودم و بچه ها ساکت به درس گوش می دادند که در،بدون آن که کسی اجازه بگیرد،آرام باز شد.ابتدا متوجه باز شدن آن نشدم،اما وقتی که بیشتر از نیمه باز شد،چشمم به طرفش برگشت.مردی که از فرط پیری به سختی را می رفت،با عصایی که فقط یک چوب کج و معوج بود،آرام آرام قدم جلو گذاشت.لباس هایش رنگ و رورفته و کهنه بود و روی چشم هایش عینکی ذره بینی دیده می شد