تائو، پیشگویی تنها با گذشتهای خاموش، در میان جادههای خاکی و دهکدههای دورافتاده، به همراه قاطر وفادارش سفر میکند. او نه پیشگوی وقایع بزرگ، که راوی سرنوشتهای کوچک است: بارانی که میبارد، دلی که میتپد، و فرزندی که متولد میشود.
در یکی از همین سفرهای بیپایان، تائو با دو غریبه روبرو میشود: کهنهسربازی در جستجوی دخترش، و دزدی توبهکار. هر سه، زخمی اما زنده، در مسیری مشترک گام میگذارند؛ مسیرِ یافتن آرامش، بخشش، و شاید خانهای که هرگز نداشتند.