بین رجهای قلعه، درست وسط هر دیوار، یک برجک است. و من روی یکی از اهمین برجکها پاس میدادم و تکیه دادهبودم به جان پناه آهنی بیریختش که یک میل گرد را به طرز زمختی جوش داده بودند به ستونهای برجک و سقفی اهنی داشت. آفتاب که به سقف میتابد، درست و حسابی ادم را کباب میکند. برجک که نیست، منقل آتش است. ظهر که میشود کاسهی سر آدم مثل دیگ روغن به جوش میآید. تسمه ژ3 زاغارت ساخت 1355 را انداخته بودم روی شانه و برای خودم دشت را دید میزدم. پیراهنم خیس و تلیس به تنم چسبیده بود.