آب، زلال و زلالتر میشود از آبی آب هم زلالتر. آبی که رنگ میباخت از رنگ آبی دریا به بیرنگی. بیرنگ بیرنگ. عین آینه. آینه که بازتاب رنگ است! مثل شیشه که رنگ ندارد. جز رنگ بیرنگی. آب زلال میشد مثل خود آب. آب دریا. ژرفای ژرف دریا، پاک. دریای پاک بی پا گذاشته آدمی. مثل جنگلی که هیچ آدمی سبزیش را له نکرده. پری، ماهی هایی میدید که همین لحظات پیش هم ندیده بود.
حالا میتوانست بیرنگی دریا را با رنگ افسونکننده این ماهیها بسنجد تا شاید کلمهای بیابد برای رنگ دریا. رنگ ماهی. رنگ سنگ. سنگ؟ سنگیهایی به بزرگی کوه! بیذرهای جلبک. در رویا هم ندیده این همه زیبایی و رنگ را.