عارف میگفت: «نگاه کن با معرفتهاشان از همین بچگی معلوماند» و انگشتش را دراز میکرد سمت یکیشان که تازه از در خانه زده بود بیرون و مثلا سیبی را چهار یا پنج قاچ کرده بود و تخس میکرد بین رفیقهاش. میگفت: «ببین معرفتش را!» میگفتم: «بامرام تویی دکتر پیراک!» میگفت: دکتر کجا بود؟ میگفتم: «بالاخره یک روزی قرار بوده دکتر شوی.» همه این جوری صداش میکردند؛ دکتر بیراک! فقط من که خیلی باهاش ندار بودم بهش میگفتم عارف. ولی این لقب دکتری هم بدجور بهش میآمد. اصلش با کلاس بود. حتی وقتی وسط حیاط سه در دوی خانه ته بنبست محله شوش تهران میایستاد و بیوبیو میکرد برای کفترهای روی بام..... آخرش سرش میرفت توی کتاب یا بوم نقاشی و قلم مو و رنگ.