سایمون سانتیاگو از وقتی یادش میآید میتواند با مردهها حرف بزند. او پدر و مادرش را در یک تصادف از دست میدهد و بعد از آن با عمویش زندگی میکند. چیزی نمیگذرد که سایمون در «آژانس روحگیری» مشغول به کار میشود و بار سنگینی روی دوشش قرار میگیرد: خلاص شدن از شرّ ارواح...
این داستان شیرین و بامزه با تصاویر جذابش دربارهی درک و پذیرش هویت است. اینکه چه هستیم و به کجا تعلق داریم و مهمتر از آن باید همانی باشیم که دوست داریم باشیم.