عصبانیام. عصبانیام از اینکه دوباره دارم به مامان فکر میکنم. این آخرین چیزی است که دوست دارم در موردش فکر کنم. ولی فعلا که دارم همین کار را میکنم.
مامانم، وقتی که برادرم پُل، سه یا تقریبا چهارساله بود، ما را ترک کرد. درواقع باید چهار سالش بوده باشد؛ چون هفتهی بعد از رفتن مامان وارد پیشدبستانی شد. هروقت به آن هفته فکر میکنم، از خودم میپرسم وقتی داشته نهار مدرسهام را آماده میکرده و میدانسته که دیگر قرار نیست برگردد، توی سرش چه میگذشته؟ اصلا به ما فکر میکرده؟ آیا ما دلیل رفتنش بودیم؟ نکند من بهقدر کافی بهدردبخور، باهوش و تروتمیز نبودم؟ نکند بیش از حد به او نیاز داشتم؟ آیا اذیتش میکردم؟ چرا آنقدر ناراحت بود؟ دلیلش ما بودیم؟ شاید اصلا دلش نمیخواسته مادر باشد؟ یا شاید اساسا قضیه چیز دیگر یا کس دیگری بود؟ مثلا یک رسوایی عشقی با یکی از مشتریهای مغازه؟ در آن صورت، آیا من قبلا آن مرد را دیده بودم؟
آخر، مسأله این است که من هرگز نشنیده بودم پدر و مادرم با هم دعوا کنند.