داستان پدری است که حافظه اش به تدریج تحلیل میرود و قوه تشخیص موقعیتش در زمان حال روبه زوال است.آرنو گایگر با عشق و بدون تظاهر سعی میکند پدرش را از نو بشناسد.با او به گشت و گذار میرود به طبیعتی که هر دو کودکی شان را در آن سپری کرده اند.و به جملات خاص او که طنین شاعرانه ای دارند گوش فرا می دهد.