حالا که توی در و دشت رانندگی میکنم، هنوز چیزهایی را میبینم که مرا یاد هِیلشَم میاندازد. شاید از کنج مزرعهای مهآلود بگذرم یا قسمتی از خانهی بزرگی را همچنان که از دامنهی تپهای پایین میآیم، یا حتی دستهای سپیدار را با ترتیب خاصی در کمرکش تپهای ببینم و با خود بگویم: «شاید همین باشد! پیدایش کردم!»