چهارده پنگوئن با چشمهای زرد و آزاردهنده به من خیره شدند. بهنظر مضطرب، افسرده، بداخلاق، سردرگم و بهصورت ناخوشایندی ناآرام بودند. منقارهایشان را پایین آورده بودند و با صدای بلند و غران عوعو میکردند.
سرمایی را پشت سرم احساس کردم.
عطسه کردم.
بازدید از پنگوئنهای باغوحش سنت آوز بدون دستمالم احمقانه بود. حساسیتم نسبت به پنگوئنها حتی از حساسیتم به گورخرها، زرافهها، میمونها، فیلها، شترمرغها، ببرها، خرسها، سمورها، مارها، گوسفندها، گاوها، خزندگان مختلف و پانداها بدتر بود.
شاید دلال حیوانات باغوحش بودن، بهترین انتخاب شغلی من نبوده است.
هرچند، اگر در آن روز بهخصوص و در آن زمان خاص به آن باغوحش نیامده بودم، هرگز داستان آدم پنگوئننما را نمیشنیدم. بنابراین شما هم این داستان را نمیشنیدید.