او جایگزین معلم قبلی شده که به دلیل ذاتالریه جان به جان آفرین تسلیم کرده و حوریایی که از سرمای سرد و یخبندان نفرت دارد، بهجای او آمده است. اما وحشت از مرگ، احساسی است که همچنان در او حضور دارد. حوریا در خانهی شیخ بادزار ساکن میشود و شیخ گردنبندی را به او میدهد تا از سرما محافظت کند، اما انگار که جادویی مهیب درون این گردنبند نهفته است...