تهران یک تناقض بزرگ است. شهری است که همه چیزش غریب است. ساختمانهایش، رفتار مردمش، رانندگیاش (اگر خوب رانندگی کنید حتما تصادف میکنید)، اداراتش، فوتبالش، روزنامههایش، قتلهایش، بازارِ هنرش... همه چیزش. اکران سینماها در تصرف فیلمهایی با پیرنگهای مبتذل و آبکی مثلث عشقی است، اما در بازار ترهبار وقتی دارید سیبزمینی و پیاز توی نایلون میریزید این شانس را دارید که والس شماره دو شوستاکوویچ را به همه ما شناساند تا آخرین نت از بلندگوها بشنوید و لذتی تام و تمام ببرید. در این شهر همه چیز به تئاتر پوچی (ابسورد) میماند. مردم بعد از بازی فوتبالی که در آن باختهایم به خیابانها میریزند و تا نیمهشب پایکوبی میکنند. و آدم حتی اگر نخواهد هر روز یاد ساموئل بکت میافتد. یک بار که در باغ کتاب تهران واقعا به تماشای یک اجرا از در انتظار گودو نشسته بودم شنیدم که آقایی پشت سرم در جواب خانمش که پرسید: «نویسنده این نمایش کیه؟ آدم معروفیه انگار»، قاطعانه گفت: «گابریل گارسیا مارکز».