شخصیتهای من نباید اینچنین صحبت کنند. بلندپروازانه است که بخواهی به قلب انسانهایی راه یابی که دو هزار سال پیش زندگی میکردند و هیچچیزِ تمدنشان شبیه تمدن ما نبود. حقیقت را یک لحظه، چون جرقهای، میبینم اما در جانم نفوذ نمیکند. … خمیازه میکشم، منتظر میمانم، در خلأ رؤیا میبافم و آزرده میشوم. لحظههای غمگین زندگیام را اینچنین گذراندهام، لحظههایی که هیچ بادی در قایقم نمیوزید. جان آدمی در این لحظههاست که به آرامش میرسد! ولی خب دیرزمانیست که در به همین پاشنه میچرخد! مهم نیست، باید در برابر شوربختی صبور بود، روزهای خوب را یادآور شد و همچنان به آنها امیدوار بود.