به راستی پولکا، سگ تکلی که در 1966 به دنیا آمد، زندگی فرانسوا نوریسیه را با نوعی ناخوشی احساسی همراه کرد. نامه بی جوابی که او خطاب به رفیق فسقلی، شیطون و کرنگ خود می نویسد ریشه در همین ناخوشی احساسی دارد. عشق کامل و نابی که صاحب به سگ خود دارد شب ها و روزهای او را پر کرده، چنان که او را به خاموشی گزیدن و خزیدن در لاک خویش، نظاره کردن دنیای بیرون و گاهی نقد آن می کشاند؛ دنیایی که دیگر در نگاه او چیزی سطحی و ملال آور می نماید. آغازگاه همه تاملات نویسنده، خواه در باب آفرینش ادبی، روابط او با دیگران یا وقایع روز جهان، همین سگ کوچک، با نمک و ریزه و میزه است که گویا، برای او حکم محرم راز یا روانکاوی چهار دست و پا را دارد.
حاصل کار متنی است که در آن، میان سکوت و فراموشی حیوان و عزلت گزینی پرشور و هیاهوی صاحب او موازنه ای برقرار می شود و...
دوست داشتم این کتاب کوچک را چنین بنامم: ”جای دل!“ اگر این عنوان را انتخاب میکردم آنگاه شاید میتوانستم به تأمّل دربارۀ این موضوع بپردازم که چگونه در قلب هر یک از ما آدمها، در دوران خاصی از زندگی، جایی برای محبت و عطوفت خالی میماند و ممکن است به هر کسیکه قلب و روحمان را تسخیر کند تعلّق گیرد. بعد از خود پرسیدم که این موضوع دربارۀ تو چقدر صدق میکند. بعد صادقانه به خودم پاسخ دادم: چنین فرضی به جایی نمیرسد. فقط آدمهای دغلکار ممکن است ادعا کنند که چیزیکه به حیوانات میبخشیم از انسانها دریغ میکنیم و خزعبلاتی از ایندست.