گاهی صبح بالزاک پیش ما میآمد، هِنّوهنّکنان، از پای افتاده، منگ از هوای تازه، مثل وولکن که از کوره بیرون زده باشد، روی مبل ولو میشد؛ از بیداریهای بلند شبانه وقتی گشنگی بر او غلبه میکرد، قوطیای از ساردینهای ردیف شده روی رف برمیداشت و با کره نوعی مادۀ چرب درست میکرد و روی نان میکشید که رییِت شهر تور را به یادش میآورْد....