اتاق مثل یخچال سرد بود. خبری از پنجره نبود، فقط میزی زهواردررفته و دو صندلی فلزی داشت.
کارآگاه با نگاهی قاطع پرسید: «لا او چیزو؟»
گیج شده بودم. به زن مسن مهربانی نگاه کردم که برای کمک به ترجمه آنجا بود، هرچند نیازی به او نداشتم. کامل متوجه سؤالش شدم: تو کُشتیش؟
سرتاپایم درد میکرد. دستکم یکی از دندههایم شکسته بود، شاید هم بیشتر و دردی داغ و تندوتیز در شکمم میپیچی، اشکهای درشت و شور از گونههایم پایین میچکید. برای او، آن مرد بالای کوه، همانکه خونش روی دستها و لباسهایم خشک شده بود، گریه نمیکردم. بههیچوجه نمیتوانستم برای او گریه کنم. برای خودم اشک میریختم. برای آنچه از دست میدادم.
میشد باز خانوادهام را ببینم؟ دخترم را چطور؟ چرا فکر میکردم اینجا آمدن مشکلاتم را حل میکند؟
این سؤالها فقط تلاش مغزم برای فرار از واقعیت بودند، زیرا دقیق میدانستم آن بالا چه اتفاقی افتاد.
و بنابراین، تأییدکنان سر تکان دادم....