دقیقاً یادم نیست کجا بود. فکر میکنم یه جایی توی شمال شرقی کالیفرنیا. همینگوی رمان آخرش رو تموم کرده بود، تازه از اروپا یا یه جای دیگه برگشته بود و داشت روی رینگ با یکی بوکس بازی میکرد. رونامهنگارها، منتقدها، جماعت نویسندهها و همینطور زنهای جوون روی صندلیهای دور رینگ نشسته بودن. من ردیف آخر نشستم. تقریباً هیچکس همینگوی رو نگاه نمیکرد. همه داشتن با هم حرف میزدن و میخندیدن. بعدازظهر بود و خورشید وسط آسمون. من داشتم ارنی رو تماشا میکردم. اون حریفش رو با یه ضربه از پا درآورد، بعدش هم حریف بعدی رو. حالا دیگه توجه همه جلب ارنی شده بود که میخواست با هشتمین حریفش بجنگه. ارنی اومد جلوی حریف وایساد، گارد دندونهاش رو درآورد و درحالیکه میخندید یارو رو ناسور کرد. بعد رفت گوشهی رینگ، سرش رو تکیه داد، و یکی آب ریخت توی دهنش. من از جام بلند شدم و آروم از بین صندلیها رفتم طرف رینگ، رفتم بالا و درِ گوش همینگوی گفتم: -آقای همینگوی؟ -چیه؟ چی میخوای؟ -اگه میشه میخوام با شما مبارزه کنم. -تا حالا مشت زدی؟ -نه. -پس اول برو تمرین. -ولی من میخوام دمار از روزگارتون در بیارم! ارنی خندید، و بعد به یکی که گوشهی رینگ وایساده بود، گفت: «به این پسره لباس و دستکش بدین.» یارو از رینگ پرید پایین و من دنبالش رفتم توی رختکن. ازم پرسید: پسر، زده به سرت؟