آن روز توی مدرسه چشمم به یک کیف کوچک افتاد. داشتم دنبال خطکش شکلدارم میگشتم که دیدمش. آنقدر برقبرقی و قشنگ بود که دلم خواست مال من باشد.
ماهک و مژده سرگرم رنگکردن زرافههایشان بودند. میخواستم کیف را به آنها نشان بدهم؛ اما همان موقع یک چیز نرم قرمز کف دستم را قلقلک داد. چیزی که مثل یک تکه آدامس صورتی بود. زود دستم را تکانتکان دادم و آن چیز از کف دستم جدا شد…