هنوز نرفته، دلم برای شالیزار و صدای آواز شبانهی قورباغهها، برای بیدی که وقتی پنجرهی اتاقم را باز میکردم، سرشاخههای بلندترین شاخههایش میآمد داخل اتاق و برای صدای خروس در ظهرهای رخوتناک و مرطوب تابستان و حتی برای صدای وهمناک خندهی شغالها تنگ شده بود. برای اینکه دستکم کمی خودم را برای این تصعید سبز به خاکستری آماده کنم، اتاقم را به اتاق دیگری در سمت دیگر خانهمان که مشرف به خیابان بود تغییر دادم.