چشم هایش را می بندد و خودش را می بیند که وارد ساختمان می شود. دنبال کسی میگردد که حرف هایش را بشنود و ببیند که مدرک جدیدی برای پرونده مادرش پیدا کرده است. التماستان می کند که گوش کنند و کاری بکنند. برخلاف بقیه مردم جس دره ای به پلیس ها اعتماد نداشت. می دانست که آنها هم آدم اند. آنها هم مثل بقیه جواب خیلی چیزها را پیدا نمی کنند. همان طور که پرونده مادرش را حل نکرده بودند.