زن روی دو پایش کنار گاو نشست. سطل مسی را زیر پستان گاو گرفت. بعد شروع کرد به دوشیدن شیر گاو هیچ تکان نمی خورد و این کمی برای زن عجیب بود. گاو انگار سرحال نبود. مثل روزهای قبل، آن قدر شیر نداشت. زن به زحمت مقداری شیر دوشید. بعد از جایش بلند شد و به خودش گفت: یعنی چه شده؟ همیشه این سطل را پر از شیر می کردم ولی حالا... به سر و گوش گاو قهوه ای دست کشید و به آخور گاو نگاه کرد. صبح که یک دسته علف خشک برایش ریخته بود همان طور دست نخورده باقی مانده بود. زن به چشم های او خیره شد. گاو بی حال گردنش را پایین آورده بود و چشم های نیمه بسته اش را به علف ها دوخته بود ولی لب به آن ها نمی زد و...