صدایش خیلی بلند بود و قطع نمیشد.پبرزن دوید و پنجره هارا بست. پنجره اولی.پنجره وسطی. و آن یکی… اما پیرمرد صورتش را پایین انداخته بود و حرفی نمیزد. چشم هایش جایی را نمیدید.هر دوتایش کور بود.کور مادرزاد.یعنی از وقتی که به دنیا آمده بود،کور بود.برای همین از دنیای آدم ها و شکل خانه ها و حیوانات چیزی نمیدانست. صدا هنوز هم قطع نشده بود.پیرمرد برای اینکه حال و هوایش از آن صدای ناجور دور باشد،شروع کرد به قرآن خواندن،آن هم از حفظ.او بلد بود همه قرآن مجید را از حفظ بخواند،از هر کجایش که میپرسیدند میخواند.پیرمرد یک دانشمند بود،یک معلم دانا و یک شیعه واقعی. پیرمرد و همسرش بخاطر آن صدا،ناراحت و کلافه بودند.