مبارز کوچک با اینکه هنوز میترسید چرخید و رودرروی هیولا ایستاد و گفت: «من میشناسمت و میدانم که واقعی هستی و دیگر از تو نمیترسم.این داستان درباره نگرانیهایی است که روی هم جمع میشوند و مثل سایهای تاریک دنبال ما راه میافتند.برای مبارزه با هیولای نگرانی هم چارهای نیست جز اینکه از آن فرار نکنی درست مثل مبارز کوچک.با خواندن این داستان، کودکان متوجه میشوند که نگرانی احساسی طبیعی است و از طرفی روش مقابله با آن را هم مشاهده میکنند.