«اوهوی خان نوه! چطور جرئت می کنی این موقع روز بیای سر کاروبار؟! ها؟» خشکم زد. این صدای جیر را قبلا جایی نشنیده بودم؟ دستپاچه گفتم: «ولی پدربزرگ! ساعت تازه نه صبحه! دفتر روزنامه همین ساعت باز می شه.» پدربزرگ ویلیام سری تکان داد و جیغ زد: «مزخرف نگو! اصلا می فهمی نصف روز رو به جات خفته بودی خان نوه؟ من از ساعت شیش کله سحر اینجا م!!!»