ناگهان تپلو از دور صدای خال خالی را شنید: «کمک کمک»
داخل سوراخ صخره ای را نگاه کرد؛ چیزی ندید و گفت: «کجایی؟ پشت سنگ ریزه ها هستی یا...؟»