یک روز خبر دادند که ناصرالدین شاه بعد از مدتها برای بازدید به باغ وحش میآید . مسئول باغ وحش که حسابی ترسیده بود، به سراغ باغبان رفت و با دادن مبلغی پول او راضی کرد تا برای مدتی در پوست شیر برود و ساعتی را در قفس بماند تا شاه بیاید و برود. باغبان پوست شیر را به تن کرد و در قفس شیر نشست، اما هر چه منتظر شد از شاه خبری نشد. تا اینکه حوصلهاش سر رفت و تصمیم گرفت تا همه جا ساکت و آرام است و فرصتی هست چپقی بکشد .
بنابراین با احتیاط چپقش را چاق کرد و مشغول دود کردن شد اما هنوز چند پک به چپق نزده بود که ناگهان شیر دیگر وارد قفس او شد! باغبان که از شدت ترس میلرزید و زبانش بند آمده بود، چپق از دستش افتاد، اما ناگهان آن شیر دیگر به حرف آمد و گفت : ”داداش دستت درد نکند! من هم چپقم را جا گذشتهام میدهی تا ماهم یک پک بزنیم؟ مثل اینکه شاه احمق حالا حالاها قصد آمدن ندارد!”