از وقتی با سیروان آشنا شدم، توی خانهمان همین بساط بود. اصرار از من و انکار از خانواده با ازدواجم با سیروان راضی نبودند. از روی لجبازی فکر کردم حالا کهاینطور است باید راه خودم را انتخاب کنم.
شب از نیمه گذشته و خواب از چشمم پریده بود. در اوهام و خیالاتم غرق شده بودم...