در دهکدهای کفاش فقیری زندگی میکرد که همیشه شاد و خوشحال بود. شبها راحت میخوابید و روزها کار میکرد و آواز میخواند و با بچهها و حیوانات دوست بود. همسایه او مرد ثروتمندی بود که شبها تا صبح سکههای طلایش را شمارش میکرد و صبح تا شب هم از صدای کفاش خوابش نمیبرد. یک روز تصمیم گرفت یک کیسه پر از سکههای طلا به کفاش بدهد. بعد از آن، زندگی و رفتار کفاش عوض شد و دائما اندوهگین بود، تا اینکه…