خاله نوبهار، از وقتی که چشم به دنیا باز کرده بود، دل به دل عمونوروز داده بود. روزی و روزگاری، توی خواب و بیداری عمونوروز آمده بود به دیدنش، یک دانه نقل گذاشته بود به دهانش، یک گل سرخ همزده بود به موهایش و گفته بود:
این نقل و این گل نشانهی مهر من به تو، یادت بماند هر سال وقتی که برف سر کوهها آب شدند، وقتی که چلچلهها به لانه برگشتند، وقتی که درختها شکوفه دادند، میآیم به دیدارت.