این رمان که در ده فصل سامان یافته، به ظاهر داستان رویارویی دختری تنها و ساده، لیلا که از معلولیتی در دست راست رنج میبرد، با مسئله مرگ است؛ اما در واقعیت، کنکاوی ای در لایههای زیرین زندگی خواهر و برادری از قشر حاشیهنشین است بگونه ای که تقابل آنها با واقعیت زندگیشان، کمتر از مرگ نیست.
داستان در زمان حال آغاز میشود، اما نویسنده با فلشبک های مکرر به گذشته از طریق خاطرات شخصیتها، بهویژه صابرسگی، به واکاوی ریشههای وضعیت کنونی آنان میپردازد. این گذشتهنگریها، که همچون پلی میان کودکی صابر و لیلا، بیماری مادرشان، و تجربه تلخ بزرگ شدن بیحضور پدر، به زمان حال کشیده میشوند، به تدریج، پازل زندگی پرفراز و نشیب آنها را تکمیل میکنند. صابرسگی، با گذشتهای پر از زخم و آیندهای نامعلوم، از طریق پرورش سگهای جنگی و شرطبندی روزگار میگذراند. مرگ حسن ارمنی، صاحب گاراژ، و بیاعتنایی وارثانش، این مکان را به قلمرو او بدل کرده است. خاطرات عباسطوطی، پیرمردی که او را به دنیای خونین مبارزه سگها کشانده، همچون سایهای بر زندگیاش سنگینی میکند.