داستان حاضر گوشههایی از زندگی مردی آمریكایی است كه از جبهههای جنگ جهانی دوم به كشورش بازمیگردد، اما پس از بازگشت از جبهه متوجه میشود كه كشورش از وی به عنوان قهرمان یاد نمیكند. علاوه بر آن، خود نیز به مرور متوجه میشود كه جنگ پدیدهای زشت و ناصواب است. آرزو میكند كاش هرگز به جبههها نمیرفت و دست خود را به خون انسانهای بیگناه نمیآلود. همین احساس پشیمانی و نفرت از تحمیلی بودن جنگ باعث میشود كه از درون سقوط كرده و به ورطه ناامیدی و یاس كشیده شود.