کودکی که از بازی برمی گشت و ترجیح میداد دیرتر به خانه برود در تاریکترین دقایق روز صدای بال زدن کبوتری را شنید سربالا کرد دفتری پرورق از بالای سرش عبور میکرد پرید آن را گرفت فقط صفحهی اولش سیاه شده بود طفل خوشحال شد که بهانهای برای دیر رفتن و خوشحال کردن والدینش یافته است. سعی کرد آنچه به خطی شتاب زده در صفحهی اول آمده بود بخواند و خواند.
«در نخستین ساعات اداری انفجاری مهیب آسمان پایتخت را لرزاند موشک درست به ساختمان پزشکی قانونی خورد روی سردخانه مردهها پرتاب شدند بیرون توی خیابان کوچهها توی زندگی مردم.»