نور چراغها زودتر راه ساحل را به ما نشان میدهند. میزنیم به دریای آب روی گندمزار همیشه فکر میکردم گندم و کشت از بیآبی از بین میرود. ولی حالا گندمها زیر دریایی از آب دفن شدهاند. چه رویای مهیبی که روی گندمزاری قایق برانی و آب موج برداشته بیغمی را ببینی که دل صاحبان گندم را خون کرده است. آبی که بیشتر مایه عذاب است تا حیات آبی که میپوساند و خشک میکند میپوشاند و مضحمل میکند. امشب مرد چه رویا میبیند؟ روز برداشت است. داسها آمدهاند از ساقه ببرند تا برکت بسازند و کشاورزها گندمها را راضی و خوشحال به سیلوها ببرند. از کناره مسیل کرخه آب میآید. میآید تا داس را بیرون کند گندم برشته را به قربانگاه ببرد و از غلاف تهی کند. آب بالا میآید. گندمها سر جای خود خفه میشوند مرد عرب از خواب برمیخیزد. لیوانی آب سرمیکشد. لیوان خالی را میاندازد روی رف. در هال را آرام باز میکند روی سکو مینشیند. رویایش را مرور میکند. آرزو میکند کاش رویا میبود.