هریت و وین از زمان دانشجویی، زوج کامل ومعرکهای محسوب میشدند. مثل نمک و فلفل، عسل و چای، خرچنگ و نان رول، با هم جور بودند. اما حالا، به دلایلی که هنوز در موردشان صحبت نکردهاند، اینطور نیستند.
من و جک، همهی کارها را برعکس انجام دادیم. روزی که مرا به دفترش کشاند، که اولین روز دیدارمان بود، پیشنهاد ازدواج داد. حتماً فکر میکنید مردی مثل او، که شاید کمی بیاحساس ولی با این حال باز هم چشمگیر و بسیار دست نیافتنی به نظر میرسد، فقط از عشق زندگیاش تقاضای ازدواج خواهد کرد، مگر نه؟ لابد فکر میکنید چنین مردی باید دیوانهوار عاشق طرفش باشد....
هیچچیزی نخواهد توانست جلوی میلی پرایس هفده ساله را برای رسیدن به آرزویش که بازی در تئاترهای موزیکال برادوی هست بگیرد. نه مخالفت پدر دوست داشتنی ولی به شدت درونگرایش که به تنهایی او را بزرگ کرده؛ و نه پسر همکلاسیِ رو مخی که رقیب و مزاحمش در مدرسه است و مدام جلوی پایش سنگ میاندازد و نه احساسات شدید خودش که بعضی وقتها دیوانهکننده میشوند…
به زمستان تریپاینز خوش آمدید، دهکدهای زیبا در کبک، جایی که روستاییان برای برگزاری کریسمس سنتی روستایی حاضر میشوند و شخصی برای قتل آماده میشود. هیچکس از سیسی دوپوآتیه خوشش نمیآمد. نه شوهر ساکتش، نه معشوق بیعرضهاش، نه دختر رقتانگیزش– و مطمئناً نه هیچیک از ساکنان تریپاینز. سیسی دوپوآتیه موفق شده بود همه را از خود دور کند، درست تا لحظهی مرگش...