کتابی که در دست شماست درباره انسانی است که روزگاری نه چندان دور در سپهر سیاسی ایران حضور پر نور کارآمد و پر چالشی داشت. او یک انقلابی تمام عیار و یک اندیشمند والا مقام بود.
هوا روشن بود و هنوز نیمی از روز باقی بود. کامبیز دیوان غزلیات مولانا را بست و رفت پشت پنجره مشرف به حیاط. از آن بالا نگاهی به پایین کرد. تقریبا همه فامیل آمده بودند. هرکس مشغول کاری بود. پدرش عباسآقا داشت توی دیگ روغن می ریخت...