قطرههاي اشک را از چشمم پاک کردم و نگاهم را چرخاندم سمت پنجره، کبوتري پشت پنجره بود. سفيد بود با طوق سياهي دور گردن، شبيه همان کبوتري که توي حرم برايش دانه ريخته بودم. شايد او هم کبوتري از کبوترهاي حرم آقا بود. نگاهش را معصومانه به من دوخته بود. نگاهش صاف بود؛ زلال زلال. درست مثل نگاه دايي رضا.