دست خالی رسیدم خانه. بیسلام و سر به زیر، کارنامهام را یواشکی گذاشتم توی تاقچه. مادرم گفت: «کجا بودی تا حالا؟»
این را پرسیده بود، چون میدید دست خالی رفتهام خانه، وگرنه به دیر رفتنم که عادت داشت.
گفتم: «کارنامه میدادن. آقای سامانی معطلمون کرد. میشناسیش که چقدر روده درازه. وقتی اومدیم بیرون ماشینا بارشونو خالی کرده بودن و رفته بودن. دکونام تعطیل کرده بودن.»
پرسید: «معدلت چند شد؟»
گفتم: «هیژده و نیم. شاگرد سوم شدم مامان»
دریغ از یک آفرین خشک و خالی!
پرسید: «گشنته، ها؟»
گفتم: «چه جورم مامان! سنگ هم بذاری جلوم میخورم»
گفت: «دست و بالتو بشور و بیا رو سفره. مریم هم که نبود. منم دلم نیومد تنهایی چیزی بخورم.»
بوی غذا پیچیده بود توی یک وجب جای زندگیمان. نمیدانستم مادرم چی پخته بود. چه فرق میکرد؟ من که آن روز کمک خرجی برایش نبرده بودم.