کتاب روح خیابان نوزدهم
سرم سنگین بود، چون تمام شبانهروز را چشم روی هم نگذاشته بودم. سیاهی شب سر زد و من روی کاناپه لم دادم و به پنجرهی روشن خانهی آقای لول خیره شدم. سر و کلهی تریکسی دمدمهای غروب پیدا شد که مثل همیشه داشت کالسکهی عروسکش را راه میبرد و جنگجویان هم مانند پشه در تاریکی هوا شش هفت باری دنبال یکدیگر دویدند....