عمارت در آستانه فروپاشی است؛ آرتور پنهالیگون و دوستانش سوزی و لیف در جریان هرج و مرجهای داخل عمارت از یکدیگر جدا افتادهاند، ولی نبردشان برای زنده ماندن، آنها را به یکدیگر پیوند میزند.
داستان دختری که پس از مرگ برادرش ،تنها در شهری بزرگ به دنبال مکانی برای ماندن می گردد که دست تقدیر او را در کنار در خانه ی مردی ثروتمند به طوری شگفت اور می برد.
من اصلا دلم نمی خواست یک شوهر معمولی داشته باشم.واقعیتش دلم می خواست یک شوهر خفنی می داشتم ، خیلی خفن. یک شوهری که به هر دوست و آشنایی می گفتم دهانش عین دهان تمساح موقع خوردن گراز باز می شد.