نانگاه در زندان گشوده می شود و انوشه زاد، بردیا و فرزام از پی او وارد می شوند و بانو پس از رهایی از بند در می یابد که سوشان، پسرش، در زندان است و فرهاد، شاه را به قتل رسانده…
ماجرا از آنجا آغاز میشود که تارا، راما و پاشای تیپ الفی تصمیم میگیرند برای رسیدن به رؤیایشان، به شهر آدمنباتیها فرار کنند. در شهر شگفتانگیز آدمنباتیها چه ماجراهایی در انتظار آنهاست؟
«الکس» و «رن» با تمام وجود در جستوجوی طلسمها هستند. حالا دیگر زیاد وقت ندارند چون میفهمند سازمان نقشهی شومی در سر دارد و میخواهد ارتشی شکستناپذیر از جنگجویان سنگی برپا کند. طلسمهای گمشده تنها چیزی است که میتواند این نقشهی شیطانی را نقشبرآب کند....