قرار بود به شهر بروند، در آنجا تحصیلاتشان را تمام کنند، میتوانستند درآمد بیشتری داشته باشند و چه بسا کاروکاسبی خودشان را به پا میکردند. چندان نمیاندیشیدند چه میخواهند بخوانند یا چه کاسبیای قرار است ترتیب بدهند، و ایملدا فقط نگران این بود که نقشههایشان مثل باقی مردم دنیا عوامانه نباشد. او زنش را در آغوش میکشید و به او میگفت نقشههایشان مثل باقی مردم نخواهد بود چون آنها مسلما نقشههایشان را محقق خواهند کرد. زن به مردش لبخند میزد و به او میگفت که تنها چیزی که حقیقتا اهمیت دارد این است که کل زندگی کنار یکدیگر باشند، حتی اگر تمام زندگیشان در دهکده ودر بیپولی بگذرد. آن روزها مرد هوگو نامیده میشد و زن زیبا و جذاب بود.
رمان دیدار به قیامت، در سال 1918 آغاز می شود؛ زمانی که جنگ در جبهه غربی تقریبا به پایان رسیده است. یک ستوان جاه طلب به اسم هنری دالنی پردل، دو سرباز را به میدان نبرد فرستاده و به منظور تحریک افرادش در حمله به خطوط آلمان، به طور پنهانی به آن ها شلیک می کند.