به چشمانش نگاه کردم که آفتاب رنگ زیبایی به آن بخشیده بود. من او و نوازشهای دستهای خورشید آن تنها شاهد عجیب ترین و زیباترین روز زندگی ام.
نمی دانم چه قدر گذشت که با شنیدن صدایش به خودم آمدم.
ناز گلم خانومم به وقت نترسی تو قلب منی.... خوشبختت میکنم.
جوابم لبخندی کم رنگ بود و نگاه کردن به آسمانی که مانند بخت من سیاه بود و وحشتناک.
هر دو سوار آژانس شدیم پیکان سفید رنگی که برای گذراندن آخرین لحظات با هم بودنمان عجله داشت. او برایم از آینده میگفت و من در پرده ای از اشک بیرون را نگاه میکردم چون قرار بود بعد از این خیابانها دیگر هیچ کس ما را با هم نبیند.