در سرزمینی به نام “دریای بدون باد” زندگی آرام و ساکتی جریان داشت. در این جزیره، بادی نمیوزید، موجی نبود و مردم به سکوت عادت کرده بودند. ناخدا پوف، پسری غمگین و رویایی، با پدر و مادرش در این جزیره زندگی میکرد. پدرش ماهیگیری بود که برای فرمانروای شکمو ماهی میگرفت، ناخدا پوف آرزو داشت روزی باد بیاید و زندگی یکنواخت آنها را تغییر دهد....