شب دودیدا حوصله شام خوردن هم نداشت. رفت که روی ماه کمی دراز بکشد و به بچهی همسایه فکر کند. وقت رفتن مادرش دو تا کلوچهی خارخاسکی گذاشت توی جیبهایش و گفت: شام که نخوردی اینها را ببر برای وقتی که دلت ضعف رفت...
این کتاب درباره دوستی و در کنار هم زیستن به زبان شیرین کودکان است.