فکر کردی موندی رو دستمون؟ مردم چی میگن؟
از این واژه بیزار بود؛ مردم... مردم... مردم... دلش میخواست هوار میکشید و میگفت: تا کی باید تاوان حرفهای مردم را بدهم و کاری نکنم که دلم میخواهد؟ تا کی باید برای هر قدم زندگیام مواظب حرف مردم باشم؟ مردمی که لحظهای غم من را نچشیدند و بیرحمانه قضاوتم کردند. مردمی که فقط و فقط برای گذران زمانشان پشت من حرف زدند، خندیدند و تمسخر کردند.
این قصه رو تمومش کن. دیگه نشنوم حرفی دربارهش بزنی.
نمیتوانست رو در روی پدرش بایستد. احترامش را داشت و این مانع از جنگیدن بر سر خواستههایش میشد. حالا باید تسلیم میشد و این انتخاب تمام حیثیتش را به بازی میگرفت. خوب میدانست بخشی از تمایلش برای این ازدواج، رهایی از گذشتهی تلخ و بختک گونهاش است. دیگر رمقی برای پاک کردن آن یک سال نداشت.