متین سرفه میکند همچنان. از یخچال شیر بر میدارد و میریزد توی تابه و شعله دیگر گاز را روشن میکند. بعد به سختی میگوید: «بابا دمت گرم! چه منبری! یه نتیجه گیری نهایی هم بفرمایید تا دلها رو روانه کنیم و بیشتر ملکه ذهنمون بشه این مجلس تذکار!»
فاتح، قاطع میگوید: «پیاده ت میکنند!»
«از لحاظ فک؟!»
«فرقی نمی کنه! اما قطار انقلاب رو گفتم!»
متین میخندد: «قطار انقلاب که معمولاً همینجوریه! یا پیاده میشی، یا پیادهت میکنند! یادت نیست اولین اعزام رو؟!»
«اولاً که اون قطار جنگ بود عمو، بعدش هم، گفتند صغر سن داری!»
«کاری نداره که! حالام میگند خطر ظن داری!»
«خطر ظن؟! همینجوریش سی چهل ساله یه طالب داعشی شهریهبگیر رو انداختهند تو پوستین من. مأمور به خدمت شده تا برا هر چی که مینویسم، پرونده بسازه و علیهش روزنامه و شبنامه پخش کنه و حتی اگه جایی دست بر قضا، تیر جایزه بهشون اصابت کرد، مسئولین برگزاری رو تهدید و حتی ترور کنه.»